نوشته شده توسط : مهرجو

گرگ هاری شده ام

هرزه پوی و دله دو
شب...
 درین دشت زمستان زده بی همه چیز
می دوم ، برده زهر باد گرو
چشمهایم چو دو کانون شرار
صف تاریکی شب را شکند
همه بی رحمی و فرمان فرار
گرگ هاری شده ام
خون مرا ظلمت زهر
کرده چون شعله ی چشم تو سیاه
تو چه آسوده و بی باک خرامی به برم
آه ...
می ترسم ...
 آه ...
آه ..
 می ترسم از آن لحظه پرلذت و شوق
که تو خود را نگری
 مانده نومید ز هر گونه دفاع
زیر چنگ خشن وحشی وخونخوار منی
 پوپکم ! آهوکم
چه نشستی غافل
 کز گزندم نرهی ، گرچه پرستار منی
 پس ازین دره ی ژرف
جای خمیازه ی جادو شده ی غار سیاه
 پشت آن قله ی پوشیده ز برف
 نیست چیزی ، خبری
 ور تو را گفتم چیز دگری هست ، نبود
جز فریب دگری
 من ازین غفلت معصوم تو..
ای شعله پاک
 بیشتر سوزم ودندان به جگر می فشرم
منشین با من ، با من منشین
 توچه دانی که چه افسونگروبی پاوسرم
تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی ، چه غمی ست
یا نگاه تو ، که پر عصمت و ناز
بر من افتد
 چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
 دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست ازاینجا که منم
مگرم سوی تو راهی باشد
 چون فروغ نگهت
ورنه دیگر به چه کار ایم من
بی تو ؟ چون مرده ی چشم سیهت
منشین اما با من ، منشین
تکیه برمن مکن ، ای پرده طناز حریر
که شراری شده ام
پوپکم ! آهوکم
گرگ هاری شده ام


:: بازدید از این مطلب : 2194
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 22 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

آری !..........

......

روزی که بیایی .........

زیبایی مادینه مرا متجلی میکنی...
زنی که فقط او...
فقط او میتواند ...
قرین و جفت من باشد...
و تنها او ارزش استمرار بخشیدن ...
به نسل مرا دارد...
او میتواند پرم کند...
و از داشتن همراه و قرین سیرابم کند...
..................
تو در کنار من...
در برابر چشمان هوس آلود من...
درپاسخ اشتیاق من...
شراب شوری خواهی شد ...
که مستی و راستی را...
به کامم میریزی...
.......
من چقدر حریص و شهوت آلود...
ترا خواهم دید...
و چقدر  دردرونم از این نگاهم...
به محبوبترین بانوی دنیا...
شرم خواهم کرد...
..............
آمیزش قداست تو..
و وقاحت من...
معصومیت و مظلومیت تو...
واشتیاق حریص من...
اغوش گشودن کریمانه تو..
و دستان لرزان پر تمنای من...
شجاعت پرخاشگر تو...
و جبن ملتمسانه من...
.......
سخاوت و آرامش تومرا به وجد می آورد
وتمنای وصال  از من..
ترا به دلبری می کشاند...
......
تصرفت خواهم کرد...
ای دیوانه وحشی...
که دنیا ترا ازکام عاشقانه...
محروم ساخته...
و اولین وآخرین کسی خواهم بود ...
که زن بودنت را ...
عاشقانه به او هدیه خواهی داد..
............
ومن لب نوشین تو را...
جرعه جرعه سر خوام کشید...
و آغوش مردانه ام را...
لباس تنت خواهم کرد
........
چشمانت...
 رضایت غزال را...
در صید گاه شیر ...
فریاد خواهد زد...
و من غرق در غرور
از شکار تو...
همه عاشقی را...
در کتاب چشمانت خواهم خواند...
................
وصال عاشقانه تو..
باکره ای است که...
از اول خلقت تا آخر...
جز روح من ...
کسی از او کام نخواهد گرفت...
.................
زیبای من...
میدانم که در آن دم...
لقاح جسممان...
کمترین تجلی وصال عاشقانه ما است..
و همان یک دم...
برای زندگی بس است...
...............
چه شیرین است لحظه ای که...
دامنت را به رویم باز کنی...
در تب خلسه و رعشه...
 عصاره جانم  ...
در شرنگ کامت فوران کند...
و چشمانت فسونگرت ...
همچون فرشتگان معصوم...
اوج لقاح را به روحم ابلاغ کند...
...............
و من...
همچون کودکان...
 از رعشه لقاح ...
در آغوشت فرو روم ...
وتوعاشقانه مرادرآغوش بفشاری...
تا شیره جانم را به کامت بکشی...
................
چه تماشايي است ...
زماني كه پيكر بلورينت...
مانند ماهيي بيرون از آب...
در زير جسم پر حرارت من...
به تقلا ...
رقص وصال ميكند...
و دستانت...
دستم را بر روي تن لغزانت مي نشاندو...
جايگاه استقرار شيره جانم را...
لمس ميكند...
و تو با نگاهي مادرانه...
به صورتم خيره مي شوي...
 
 
 

 

...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

........

.

.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.........

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.


:: بازدید از این مطلب : 2989
|
امتیاز مطلب : 125
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 22 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

آن ديوانه كه مرا مي فهمد

محصوردرزندان بوزينه بازان غرايزوقلدري است

و من حق ندارم بخواهم كه مرا دريابد...

انتظار نسيم وصل ستاره صبح...

غافگيري ازطوفان جهالت ها را برايم داشت...

ومن...

بي آنكه انتظار اعجازي داشته باشم...

چون پيرزنان عجوزه...

همراه با عشقي مخلصانه

روزها را مي شمارم

تا وقت رفتنم شود...

و تو ...

روز ها را به آتش بكش

و زردي خود را...

با سرخي آتشي كه دردل من بپا كردي..

معامله كن...

..............

تو ...

زنده وشاداب مي شوي از خون دلم...

و من...

رها مي شوم از...

شمارش بي حاصل روزهاي بي نتيجه فراق

................

كسي ضرر نميكند...

دراين بسيط بساط بي عاطفه گي ها

خريد هندوانه به شرط چاقو...

بازي برد - برد است...

البته از جنس فرهاد كوه كن و...

شيرين خسرو پسند...

وصال آن لب شيرين به خسروان دادند

مرا نصيب همين بس كه كوه كن باشم

 

 



:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 100
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 21 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

 شورشگر زیبای من

این چنین بی پروا برخود متاز
که یک تارموی گندیده تو...
به هزاران...
مدعی شرف و آبرو داری می ارزد
 
....
 
 
..... 
 
 
 
 
 
 
دلبر مظلوم من...
طوفان راچه به صلابت روح بزرگ تو...
طوفان زاییده آب است و هوا...
که کف برلب گرفته برطبل خالی میکوبد...
اما توساحل آرامشی که...
جوش و خروش گذرای...
طوفان های پر حباب و کف الود را ...
به دیده حقارت می نگری...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
عزيز تر از جانم...
آنکه طوفان زده ...
زورق شکسته بی پناه من است که...
بر دامن روح عاشق تو پناه گرفته...
در انتظار دستان معجره گرت...
دل به آینده ای عاشقانه خوش دارد...
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
غزال گريز پاي من...
از نام و ننگ ...
كه صدقه سري عافيت طلبان ياوه گوست
 نگو...
 که نخ نماترین کالای...
بی ابرو ها و بی حیا هاست...
اگربراي تجلي عشق...
بر این همه اعتبارات تصنعی نمیشورم ...
برای حفظ حرمت ساحل است...
 
 
 
 
 
 
محبوب من...
ناله های به هم ساییدن تخته پاره های تنم را ...
به دل نگیر...
که نه فریاد هتاکی و پرده دری...
بلکه استغاثه تنهاترین عاشق ...
برای جلب محبت توست...
 
 
 
 
 
 
 
اي عصيان نهفته درنجابت نسل سوخته...
بیا
بیااااا
بیاااااااااااا
کلبه تنهاییم را ...
که با تخته شکسته های وجود م
برایت بنا کرده ام...
به آتش عشق مقدس و بی پروایت...
 گرمی بخش...
 
 
 
 
 
 
 
 
اي بلا كش خودخواهان و آزمندان
بلاهاي نا خواسته را...
جرم خود ندان...
چرا كه ...
مفتي حريص حسين را مقصر كربلا ...
وترا به بي حرمتي ها سزاوارمي داند...
 


:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 19 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

مي خواهي مست ببيني...؟

ميخواهي ببيني كه...

چگونه خودرا فراموش مي كنم...؟

ميخواهي نشئگي را...

به تمام و كمال تماشا كني

ميخواهي بي خبري و خلسه را...

تجسم كني

باشد...

حرفي نيست...

خلوتي ساز ...

وفرصتي ده...

وبگذار ...

تالحظاتي...

به چشمان افسونگرت خيره شوم

همه آنچه را كه درساغرمي جويي

من درچشمان تومي يابم...

****** 

 

يارم چو قدح به دست گيرد            بازار بتان شكست گيرد                          

 

هر كس كه بديد چشم او گفت         كو محتسبى كه مست گيرد

 

 



:: بازدید از این مطلب : 594
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 15 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

یا رب به خدایی خداییت       

 

وآنگه به کمال پادشاهیت

 

کز عشق به غایتی رسانم      

 

کو ماند اگر چه من نمانم

 

از چشمه عشق ده مرا  نور

 

وین سرمه ز چشم من مکن دور

 

گر چه زشراب عشق مستم        

 

عاشق تر ازین کنم که هستمClick to view full size image

 

یارب تومرا به روی لیلی         

 

هرلحطه بده زیاده میلی

 

ازعمرمن آنچه هست برجای      

 

بستان و به عمر لیلی افزای

 

 



:: بازدید از این مطلب : 569
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : 13 فروردين 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

عيد بر عاشقان مبارك باد

اين متن تصنيفي قديمي

كه در جوواني از استاد شجريان شنيدم.

تقديم به عشقم و همه عاشقان سوته دل..

بهار دلكش رسيد و دل به چا نباشد

از آنكه دلبر دمي به فكر ما نباشد

در اين بهار اي صنم بيا و آشتي كن

كه خشم و كين با من حزين روا نباشد

صبح دم بلبل..

بر درخت گل ..

به خنده مي گفت...

خوب رويان را

مه جبينان را

وفا نباشد

اگر چه با اين دل حزين تو عهد بستي

حبيب من ، با رقيب من چرا نشستي

چرا دلم را عزيز من از غصه خستي

بيا در برم ...

از وفا يك شب

اي مه نخشب

تازه كن عهدي

جانم كه برشكستي

 



:: بازدید از این مطلب : 740
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 34
|
مجموع امتیاز : 34
تاریخ انتشار : 29 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

شعر بلند و زیبایی از ملای رومی است که علیرضاافتخاری و شهرام ناظری هم به زیبایی آنرا خوانده اند، من تقریبا نصف ابیاتش را حذف کردم ،درحدی که زبان حال خودم فرض کرده ام ، آورده ام. مطلعش را درگوگل سرچ کنید کامل می یابید

--------------------------------------------------

این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیده‌ام  

  این بار من یک بارگی از عافیت ببریده‌ام

 

 دل را ز خود برکنده‌ام با چیز دیگر زنده‌ام   

 عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیده‌ام

 

 ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی    

دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیده‌ام

 

 دیوانه کوکب ریخته از شور من بگریخته    

من با اجل آمیخته در نیستی پریده‌ام

 

از کاسه استارگان وز خون گردون فارغم    

بهر گدارویان بسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام

 

 من از برای مصلحت در حبس دنیا مانده‌ام    

حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیده‌ام

 

 در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا    

زیرا برون از دیده‌ها منزلگهی بگزیده‌ام

 

من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن    

بی‌دام و بی‌گیرنده‌ای اندر قفس خیزیده‌ام

 

 زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان    

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده‌ام

 

پیش طبیبش سر بنه یعنی مرا تریاق ده    

زیرا در این دام نزه من زهرها نوشیده‌ام

 



:: بازدید از این مطلب : 972
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 18 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

 

چه ساده از کنار دلتنگیم می گذری

و چه بی انصافانه ، بی قراری مرا ویران می کنی .

گوش کن ؛ نجابت دلدادگی مرا ، که دل خوش کرده است به سایه ی خیالی تو .

که فرو می ریزد خاطرم را ؛ گذری بی رخصت ...

چابک و بی وقفه ترکم می کنی

و صدای پای عابران می پوشاند از تو ، صدای شکستن دلم را ،

که لب به لب مشتاق دیدار تو بود



:: بازدید از این مطلب : 509
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : 17 اسفند 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مهرجو

نيم قرن زندگيش را

دلواپسي بودن ونبودنش را

 طغيان و مستيش را

 درتعليقي عاشقانه

خيام نامي معني كرد

پيغام را پيچيده در هديه اي زيبا

دلدار برايش آورد

هديه اي پرمعني

در گذرگاه تنگ از خواستن و نتوانستن

مضطرب از تكفيرها و تقبيح ها

زخمي از سيم خاردارهاي سنت ها وعصبيت ها

با كوله باري  از رندي و دلدادگي

چهره در نقاب آفتاب كشيده

انباني به دستش داد

كه اگر خودش را در آن ميگذاشت

فقط كفش هاي پاشنه بلندش بيرون ميماند

جغدي را ديد

كه سرك ميكشيد و ور ميزد

بي وقفه دور مي شد

نگران از هجوم باز ها...

اما....

اسارتي اين چنين...؟!؟

عاشق ترين معشوق را نسزد...!

شتابان هديه به دست رفت و

اما شرمنده ...

 به بي عرضگي خود خنديد

.....



:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 98
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 14 اسفند 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد