
آن ديوانه كه مرا مي فهمد
محصوردرزندان بوزينه بازان غرايزوقلدري است
و من حق ندارم بخواهم كه مرا دريابد...
انتظار نسيم وصل ستاره صبح...
غافگيري ازطوفان جهالت ها را برايم داشت...
ومن...
بي آنكه انتظار اعجازي داشته باشم...
چون پيرزنان عجوزه...
همراه با عشقي مخلصانه
روزها را مي شمارم
تا وقت رفتنم شود...
و تو ...
روز ها را به آتش بكش
و زردي خود را...
با سرخي آتشي كه دردل من بپا كردي..
معامله كن...
..............
تو ...
زنده وشاداب مي شوي از خون دلم...
و من...
رها مي شوم از...
شمارش بي حاصل روزهاي بي نتيجه فراق
................
كسي ضرر نميكند...
دراين بسيط بساط بي عاطفه گي ها
خريد هندوانه به شرط چاقو...
بازي برد - برد است...
البته از جنس فرهاد كوه كن و...
شيرين خسرو پسند...
وصال آن لب شيرين به خسروان دادند
مرا نصيب همين بس كه كوه كن باشم
:: بازدید از این مطلب : 696
|
امتیاز مطلب : 150
|
تعداد امتیازدهندگان : 40
|
مجموع امتیاز : 40