پیر خرابات ؛
دلاویزم کن و مستانه در آغوشم کش ،
که داغی این تب زده را ، چاره ای نیست؛ جز عطش لب هایت ...
دل بندم کن ؛ به این گذرگاه بی بساط ؛ که این گریزپای وحشتزده را سکنی نیست .
جز برهوتی که گستره ی آغوشت برایم به پا می کند .
رهایم کن ؛ در این لذت می زده و بستان مرا دوباره ، که
مستم می کند ؛ این گود بی دشمن ، که پیاله ی زهر آمیز عشق را به من می نوشاند .
جان بر لبانم آور ؛ که نعره نعره ... تو را می خوانم .
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 71
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23